جهنم سوت و کور است

بالای 16 سال

داستانی

برنامه مطالعاتی

آمار مطالعه دیگران

چکیده کتاب از زبان خارپشت:

در این رمان دو زن حوادث و اتفاقات زندگی خود را روایت می‌کنند. روایتی که درون‌مایه‌هایی مثل نقد جوامع مدرن، تلاش برای مصرف‌گرایی و رقابت‌هایی که در دنیای امروز برای موفقیت هست و ... . همچنین احساسات و نگرش زنانه در ذیل این داستان‌ها پررنگ است و به راحتی رد پای اندیشه‌های فمینیستی را در آن می‌توان دید.

توضیحات خارپشت درباره کتاب:

یکی از سرفصل‌های اصلی در اندیشه فمینیستی، لزوم نگاه
و قرائت زنانه از زندگیست. به عبارتی معتقدند که تاکنون تفسیر و تعبیر جهان در اختیار مردها بوده و حال باید زن‌ها هم به عرصه بیایند و بتوانند قرائت خودشان را ارائه دهند. نمونه‌هایی از این نگرش در ادبیات داستانی هم وجود دارد و این کتاب را می‌شود جز این نمونه‌ها دانست.


نظر خارپشت :

روایت زنانه‌ی کتاب برای مخاطب جذاب هست و خوندن آن رو لذت‌بخش میکنه.

ثبت نظر شما


وقتی سعادت همراه زندگی است، ادامه ی طبیعی رابطهی زن و مرد حضور بچه‌هاست. و وقتی مشکلات بنیاد خانواده را می‌لرزاند، آنها حکم طناب نجاتی را پیدا می‌کنند که هرکس باید با همه‌ی توان به آن بچسبد. موجودات کوچک و بی‌پناهی که خود باید مورد مراقبت قرار گیرند، اما در عوض هر روز باید خلا روابط عاطفی ما را پر کنند.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

ما همیشه چیزی را بیشتر می خواهیم که از ما دریغ می شود.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

تصور این که زایمان برای یک زن چه معنایی دارد برای هر کسی جز خود او دشوار است.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

قانون باید از من حمایت می کرد اما می دانستم در بیشتر مواقع قانون فقط یک ظاهر ساختگی است . درباره ی ضعف حرف می زند اما پشتیبان قلدرهاست حقه بازها همان ها که آن قدر پول دارن تا وکیل بهتری بگیرند.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

در پنجاه و پنج سالگی، دیگر نمی‌توانی خودت را گول بزنی که زندگی پیش روی توست، که مثل وقتی که بچه بودی می‌توانی از آن لذت ببری. چیزهایی در گذشته هست و آن گذشته آینده را رقم می‌زند.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

حالا در این سرازیری عمر که با آن ویروس خانمان برانداز شده ام کلبه کهنه ای که کرم چوب سوراخ سوراخش کرده و نفسم بریده ، درک می کنم می توانستم تصمیم های دیگری بگیرم . در همه ی آن روزهای عمرم در هر ساعت هر لحظه و هر دقیقه اش. چیز زیادی عوض نمی شد . اگر کمی بیشتر خود را باور کرده بودم کفایت می کرد اگر فقط کمی سرم را بالاتر می گرفتم.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

از جا بلند شد و بدون کلمه ای حرف از اتاق بیرون رفت. نمی دانم چرا، ولی از آن همه سربه راهی دلم سوخت. می خواستم به دنبالش بروم، با او حرف بزنم... دلم می خواست پیشش بروم و خودم را در آغوشش بیاندازم، درست مثل موقعی که او کوچک بود و بدن لختش را در آغوش من می انداخت. اما خستگی امانم را بریده بود. از رفتن و خوابیدن تو خبری نبود... در اتاق می چرخیدی و کشوهای قفسه ها را بز و بسته می کردی. به هرحال چشمان من سنگین تر می شد. به خودم می گفتم: «بیخودی دلواپسی، فردایی هم هست.» چشمانم بسته شد و خوابم برد. آخرین خواب مادرانه

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.