روی ماه خداوند را ببوس

بالای 16 سال

داستانی داستان فلسفی

برنامه مطالعاتی

آمار مطالعه دیگران

توضیحات اسماعیل زاده درباره کتاب:

محوریت داستان شک یونس (راوی داستان) به چیستی وجود انسان و خداست. اگرچه نگاه نویسنده به این شک و تردید و مسائل پیرامونش در ادبیات و فلسفه و عرفان ما نگاه تازه‌ای نیست، اما شیوه‌ی پردازش محتوایی آن در داستان، جدید و جالب توجه است.
شک و تردید یونس با موضوع رساله‌اش که علت خودکشی فردی به نام "دکتر پارسا" است، قرابت دارد و حل معمای علت خودکشی، در کنار آمدن یونس با شک و تردیدش نقش کلیدی دارد.

جوایز و افتخارات کتاب:

بهترین رمان جشنواره قلم زرین طی سال‌های ۱۳۷۹ و ۱۳۸۰

نظر اسماعیل زاده :

از این نظر که نویسنده بدون هیچ شعار موضع‌گیری مشخصی درباره‌ی این موضوع می‌نویسد، کتاب بسیار قابل توجه است. نثر روان، توصیفات زیبا و موضوع جذاب، خواندن کتاب را دلچسب و لذت‌بخش می‌کند.


ثبت نظر شما


متاسفم. من واقعا از اینکه ملحدها نمی‌توانند خداوند را تجربه کنند متاسفم. در تجربه‌ی خداوند، برخلاف تجربه‌ی طبیعت که قانون‌هاش بعد از آزمایش به دست می آید، اول باید به قانونی ایمان بیاوری و بعد اون رو آزمایش کنی، حتی باید بگم هر چی ایمانت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون‌ها بیشتره. یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هرچه بیشتر به او ایمان بیاری، وجود و حضور او برای تو بیشتر میشه.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

این سخت‌ترین کاریه که کسی میتونه در تمام زندگی‌ش انجام بده. وای یونس، کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا من رو به اینجا کشوندی؟ تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی من رو عاشق کنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی. تو حق نداشتی در کسی که ما را به هم آشنا کرد ما را به هم وصل کرد تردید کنی. یونس تو به همه چیز لگد زدی. من با خداهای دیگران کاری ندارم اما تو حق نداشتی به خدای من و خودت اینطور بی رحمانه شک کنی. وقتی با تو آشنا شدم همیشه بعد از نماز به خدا می گفتم که او بهترین خدایی است که میتونه وجود داشته باشه. یونس! نگو که نمکدون رو نشکسته‌ای. نگو که این چیزها خرافاته. خودت بهتر میدونی که اگه خدا نمی خواست تا حالا بابام صد دفعه عقد ما را به هم زده بود. وای یونس تو چطور دلت اومد با خداوند این کار را بکنی؟ کاری که تو کردی آدم با مستخدم خونش هم نمیکنه یونس.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

«من هم نمی‌تونم با یه مرده زندگی کنم. یونس از نظر من تو اگه خداوند رو از زندگیت پاک کنی با یه مرده فرق زیادی نداری. خب، من این طور فکر می‌کنم یا بهتره بگم این‌طور فرض می‌کنم که خداوند منشاء زندگیه و اگه کسی از این سرچشمه جدا شد ذره ای از زندگی در او نیست.

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.

می پرسم: «به نظر تو خداوند واقعاً بر کوه تجلی کرده؟ منظورم اینه که تو مطمئن هستی خداوند بر کوه تجلی کرده؟»
سایه بی حالت نگاهم می کند. مواظب حرف زدنم نیستم: «تو واقعا به این افسانه‌هایی که میگی باور داری؟»
خیال می کند حرفه‌ام جدی نیست با لبخند می گوید" «یونس اینها افسانه نیست.»
با صدای بلند تر می گویم: «هست!»
کاغذهایش را توی کیفش می گذارد، کمی ترسیده است. «حتی اگه افسانه باشند خیلی شون رو از خودت یاد گرفتم.»
فنجان را پر از چایی می کنم و می گویم: «از منِ کی؟ منِ امروز با منِ دیروزِ من سالها فاصله داره. آنچه که الان می فهمم اینه که همه این چیزها افسانه‌ست.»
او می‌گوید: «دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و معلوم که اصلاً سرحال نیستی.»

اسماعیل زاده این بریده کتاب را درج کرده.