تاریخ فلسفه با دنیای سوفی
نویسنده : لیلی میراشه
آخرین بروزرسانی : ۱۴۰۴/۰۵/۰۶
در این مقاله سعی کردیم با چکیده فصل به فصل کتاب «دنیای سوفی»؛ با تاریخ فلسفه آشنا بشیم.
کتاب «دنیای سوفی» نوشته یوستین گردر مورد دختری ۱۴ ساله به نام سوفی آموندسن است که نامهای بینام دریافت میکند و با پرسشهایی عمیق دربارهی هستی و فلسفه روبهرو میشود. او وارد مسیر کشف فلسفه میشود و نویسنده از این طریق مفاهیم بنیادین فلسفه را توضیح میدهد.
چکیده فصل به فصل دنیای سوفی
باغ عدن
سوفی آموندسن دختر چهارده ساله در بازگشت از مدرسه نامهای بی نام دریافت میکند: «تو کیستی؟» این پرسش آغاز دگرگونیای در ذهن اوست. سپس یادداشت دیگری به دستش میرسد: «جهان از کجا آمده است؟» سوفی غرق در پرسشهایی بنیادین میشود. نویسنده با طرح مسئلهی شگفتی انسان از هستی از خواننده میپرسد: چرا از بودنمان در جهان شگفتزده نمیشویم؟ آیا فراموش کردهایم که جهان چه راز بزرگیست؟
کلاه شعبده باز
سوفی دربارهی راز هستی تأمل میکند و در مییابد که بیشتر انسانها از کنار آن بی تفاوت میگذرند. او به این فکر میافتد که شاید کسی در حال آموزش دادن فلسفه به اوست. نامههایی که میرسند او را وا میدارند که دربارهی زندگی، جهان و خودش تأمل کند. نویسنده میگوید فیلسوف کسی است که نمیتواند از رازهای هستی ساده بگذرد.
اساطیر
در این فصل سوفی با این نکته روبهرو میشود که پیش از فلسفه انسانها برای توضیح پدیدههای طبیعی از اسطوره استفاده میکردند. هر قوم و ملتی داستانهایی برای آفرینش جهان و موجودات داشت، اما این اسطورهها به مرور با پرسشگری و مشاهدهی دقیق طبیعت کنار رفتند. سوفی در مییابد که فلسفه زمانی آغاز شد که انسان کوشید با عقل نه داستان به جهان بنگرد.
فیلسوفان طبیعی
نامههایی به دست سوفی میرسد دربارهی نخستین فیلسوفان یونان که میخواستند جوهر بنیادین جهان را بشناسند. تالس گفت همه چیز از آب است. آناکسیمنس گفت از هوا، و هراکلیتوس از آتش سخن گفت و گفت که همه چیز در حال تغییر است. در برابر او پارمنیدس گفت هیچ چیز دگرگون نمیشود. نویسنده از سوفی میپرسد کدام درست میگویند؟ آنکه میگوید همه چیز تغییر میکند یا آنکه میگوید هیچ چیز تغییر نمیکند؟
دموکریتوس
سوفی در این فصل با نظریهی اتمی آشنا میشود. دموکریت میگفت همه چیز از ذرات ریزی ساخته شده که قابل تجزیه نیستند: «اتم»ها. او باور داشت که اتمها از لیاند و ترکیبهای آنها چیزهای گوناگون را میسازد. نامه به این نکته اشاره دارد که دموکریت نیز میخواست با عقل و مشاهده جهان را بشناسد بی آنکه به اسطوره یا خدایان متوسل شود.
سرنوشت
نویسنده برای سوفی شرح میدهد که فلسفه مجموعهای از گفتوگوهاست که فیلسوفان در طول تاریخ با یکدیگر داشتهاند. گاهی فیلسوفی به دیگری پاسخ میدهد یا سخنش را رد میکند. سوفی در مییابد که پرسشهای فلسفی نه تنها پایانی ندارند، بلکه هر پاسخ پرسش تازهای به همراه دارد. در این فصل، مسیر گذر از فلاسفهی طبیعت به فلسفهی انسانمحور آغاز میشود.
سقراط
سقراط، فیلسوف بزرگ آتن. او کسی بود که خود نمیدانست اما دیگران را به اندیشیدن و شناختن وادار میکرد. او در کوچه و بازار با مردم گفتوگو میکرد و از آنها میپرسید مفاهیمی مثل عدالت یا شجاعت چیست. سقراط به سبب اینکه ذهن جوانان را به فکر وا میداشت به مرگ محکوم شد ولی خود را وفادار به وظیفهی فلسفیاش میدانست.
افلاطون
نویسنده برای سوفی از افلاطون میگوید: شاگرد سقراط که اندیشههای استاد را ثبت کرد. او باور داشت که جهان محسوس تنها سایهای از حقیقت است. افلاطون میگوید ما با دو جهان روبهرو هستیم:
- جهان محسوس (جهان سایهها): دنیایی که با چشم و گوش درک میکنیم؛ پر از تغییر، ناپایداری، زوال و خطاست.
- جهان مُثُل (جهان ایدهها): جهانی نامرئی، کامل، ثابت و حقیقی. در این جهان «ایدهی اسب»، «ایدهی عدالت»، «ایدهی زیبایی» و ... وجود دارند. اشیای دنیای محسوس فقط سایهها یا نمونههای ناقصی از این مُثل هستند.
- ما در دنیای واقعی اسبهای مختلف میبینیم: سیاه، پیر، قوی، بیمار...
- ولی همهشون به یک چیز مشترک شباهت دارن: ایده یا مثل اسب بودن.
- اون «ایدهی اسب» که همه اسبهای واقعی فقط بازتابی از اون هستن در جهان مثل وجود داره.
غار افلاطون
بخش مهم دیگری از فصل افلاطون، تمثیل غار است:
- انسانها مثل زندانیانی در غاری هستن که فقط سایههایی روی دیوار میبینن.
- این سایهها دنیای محسوس ما هستن.
- اما اگر کسی از غار بیرون بره (یعنی فیلسوف بشه)، خورشید حقیقت و ایدهها رو میبینه.
- چنین کسی باید برگرده و دیگران را آگاه کند حتی اگر او را دیوانه بپندارند.
ارسطو
ارسطو، شاگرد افلاطون که برخلاف استادش بیشتر به جهان محسوس توجه داشت. ارسطو با افلاطون در نظریهی مُثل مخالف بود. او باور نداشت که ایدهها جدا از اشیای جهاناند، بلکه میگفت جوهر هر چیز در خود آن چیز نهفته است. یعنی آنچه هست همین جهان محسوس و قابل مشاهده است. ارسطو همه چیز را طبقهبندی کرد: جانوران، گیاهان و حتی مفاهیم. او معتقد بود که اشیاء چهار علت دارند: علت مادی، علت صوری، علت فاعلی و علت غایی. برای نمونه یک مجسمه از مرمر ساخته شده (علت مادی)، شکل آن صورت دارد (علت صوری)، هنرمندی آن را ساخته (علت فاعلی) و برای هدفی ساخته شده است (علت غایی). ارسطو باور داشت روح انسان از بدن جدا نیست. برخلاف افلاطون که روح را جاودانه میدانست، ارسطو روح را شکل بدن میدانست. ارسطو بر این باور بود که راه رسیدن به زندگی نیکو یافتن میانهی درست است: «نه زیادهروی نه کمکاری بلکه راه میانه». ارسطو پایهگذار بسیاری از دانشها بود و تأثیرش قرنها در فلسفه و علم باقی ماند.
دورهی هلنی
پس از مرگ اسکندر فرهنگ یونانی در بخش بزرگی از جهان پراکنده شد و دورهای آغاز شد که آن را دورهی «هلنی» مینامند. در این دوره فلسفه بیشتر به زندگی فردی انسان توجه داشت نه به شناخت هستی به طور کلی. مردم در پی راههایی برای آرامش, خویشتنداری و رهایی از رنج بودند. این دوره شاهد پیدایش چند مکتب مهم فلسفی بود.
رواقیون
رواقیون معتقد بودند که قانون طبیعت همان قانون عقل است، بنابراین انسان باید با طبیعت هماهنگ زندگی کند و از احساسات و هیجانات دوری کند. فضیلت در این است که انسان بیتفاوت به ناملایمات عقلانی و متعادل بماند. آنها جهان را کلی منظم میدانستند که هر چیزی در آن جای خاص خود را دارد.
اپیکوریان
اپیکور و پیروانش معتقد بودند که هدف زندگی رسیدن به لذت است. اما نه لذت جسمانی یا افراطی، بلکه آرامش روح. آنها ترس از مرگ و خدایان را بیهوده میدانستند و میگفتند با شناخت طبیعت و اتمها انسان به آرامش میرسد. برای اپیکوریان زندگی ساده و دوستانه بهترین نوع زندگی بود.
شکاکان
فیلسوفانی که به شناخت انسان از جهان شک داشتند. شکاکان باور داشتند که هیچ چیز را نمیتوان با اطمینان دانست. پس بهتر است به جای تلاش برای شناخت حقیقت از قضاوت بپرهیزیم تا به آرامش برسیم. آنها در برابر هر ادعایی ادعای مخالفی داشتند و استدلال میکردند که داوری قطعی ممکن نیست.
نوافلاطونیان
آنها آموزههای افلاطون را با رنگی عرفانی دنبال کردند. افلوطین میگفت همه چیز از «یگانه» یا «یکی» سرچشمه میگیرد که ورای توصیف است. روح انسان از این منبع آمده و میخواهد دوباره به آن بازگردد. جهان مادی را سایهای از حقیقت میدانستند و بر تعالی روح تأکید داشتند.
عهد جدید
در این فصل سوفی با چگونگی پیدایش مسیحیت آشنا میشود. نویسنده برایش توضیح میدهد که آموزههای عیسی بر محبت، بخشش و ایمان به خدا استوار بود. پیام مسیح با فلسفهی یونان متفاوت بود زیرا نه عقل بلکه ایمان در آن محور بود. نویسنده اشاره میکند که متون مسیحی قرنها بعد نوشته شدند اما پیروان عیسی تعلیماتش را زنده نگه داشتند.
قرون وسطی
پس از گسترش مسیحیت فلسفه در خدمت الهیات قرار گرفت. در قرون وسطی اندیشههای یونانی با باورهای مسیحی در هم آمیخت. فیلسوفان این دوره میکوشیدند تا میان ایمان و عقل سازگاری برقرار کنند. کتابها بیشتر در صومعهها نوشته و خوانده میشدند و کلیسا مرکز دانش بود.
آگوستین قدیس
یکی از بزرگترین اندیشمندان مسیحی که تحت تأثیر افلاطون بود و باور داشت که خدا سرچشمهی نور و حقیقت است. او بر آن بود که شر نتیجهی آزادی انسان است. آگوستین با تلفیق فلسفه و ایمان کوشید تا اندیشهی مسیحی را نظاممند سازد. او همچنین دربارهی زمان، تاریخ و ارادهی انسان تأمل کرده بود.
توماس آکویناس
توماس تحت تأثیر ارسطو بود و میخواست نشان دهد که عقل و ایمان با هم ناسازگار نیستند. آکویناس میگفت برخی حقایق را میتوان با عقل شناخت (مثل وجود خدا) ولی برخی دیگر فقط از راه وحی و ایمان فهمیده میشوند (مثل تثلیث). او فلسفهی یونانی را در خدمت الهیات مسیحی به کار گرفت.
رنسانس
مفاهیم کلیدی مطرح شده در فصل رنسانس
- اومانیسم
- با رنسانس نگاه انسان به جهان تغییر کرد. به جای تمرکز بر خدا و آخرت، انسان و زندگی دنیوی در مرکز توجه قرار گرفت. نویسنده از هنرمندان و اندیشمندانی مانند لئوناردو داوینچی و اراسموس نام میبرد.
- کتابهای چاپی گسترش یافتند و علم و هنر دوباره رونق گرفتند. انگار که انسان دوباره جسارت اندیشیدن یافته است.
- در قرون وسطی انسان به عنوان «گناهکار» دیده میشد؛ در رنسانس انسان به عنوان «خلاق، خردمند و با ارزش» شناخته شد.
- بازگشت به آثار کلاسیک یونان و روم
- دانشمندان و هنرمندان دوباره به سراغ آثار فیلسوفانی مثل افلاطون، ارسطو، سیسرون و سنکا رفتند.
- مثلاً افلاطون دوباره محبوب شد و فلسفهی او با مسیحیت تلفیق شد.
- تحولات علمی و کشفیات نجومی
- نویسنده به اختصار از دانشمندانی چون نیکلاس کوپرنیک با نظریهی خورشید مرکزی، گالیله که از علم تجربی حمایت کرد و کپلر نام میبرد. نظریات آنها در تضاد با باورهای کلیسایی آن زمان بود و نشان میدهد که چگونه علم نظم تازهای را به درک انسان از جهان داد.
- درک میشود که انسان دیگر مرکز جهان نیست؛ زمین فقط یکی از سیاراتی است که به دور خورشید میگردد.
- هنر و زیباییشناسی
- به بزرگان رنسانس مثل لئوناردو داوینچی و میکل آنژ اشاره میشود به عنوان کسانی که انسان را با نگاه علمی و زیباییشناسانه تصویر کردند.
- اصلاح دینی
- نویسنده شرح میدهد که چگونه جنبش اصلاح دینی در اروپا آغاز شد، به ویژه با مارتین لوتر که کلیسای کاتولیک را به چالش کشید. لوتر میگفت تنها ایمان برای رستگاری کافی است و هر فرد باید خود کتاب مقدس را بخواند. پیامد این جنبش شکلگیری فرقههای گوناگون پروتستان و گسترش فردگرایی دینی بود.
دکارت
او در پی یافتن بنیانی محکم برای دانش بود. با تردید در همه چیز آغاز کرد و تنها چیزی را که نمیتوانست انکار کند این دانست که «من فکر میکنم پس هستم». دکارت میان ذهن و جسم تفاوت میگذاشت و میگفت عقل میتواند ما را به حقیقت برساند. او یکی از پایهگذاران عقلگرایی در فلسفهی نوین است.
اسپینوزا
باروخ اسپینوزا، فیلسوف هلندی باور داشت که خدا و طبیعت یکیاند و همه چیز جلوهای از خداست. به نظر او، انسان هنگامی آزاد است که با شناخت قوانین طبیعت در هماهنگی با آن زندگی کند. اسپینوزا دیدگاه متفاوتی از دین و اخلاق داشت و در زمان خود مورد مخالفت قرار گرفت.
- دکارت جهان را به دو چیز مستقل تقسیم کرده بود:
- "جوهر فکری" (ذهن / روح)
- "جوهر امتدادی" (ماده / جسم)
- اما اسپینوزا میگوید:
- فقط یک جوهر وجود دارد و آن خدا یا طبیعت است.
- ذهن و جسم دو نمود از یک واقعیتاند.
جان لاک
او فیلسوفی تجربهگرا بود و باور داشت که ذهن انسان در آغاز مانند «لوح سفید» است. همهی دانش ما از تجربه به دست میآید. لاک دربارهی منشأ دولت و حقوق فردی نیز اندیشههایی داشت. او تأکید میکرد که حکومت باید با رضایت مردم باشد و انسان حق مالکیت و آزادی دارد.
هیوم
سوفی با فیلسوف اسکاتلندی، دیوید هیوم آشنا میشود. او تجربهگرا بود و میگفت همه شناخت ما از تأثیرات حسی سرچشمه میگیرد. هیوم نسبت به مفاهیمی مانند علیت، نفس و خدا شک داشت و آنها را زاییدهی عادت ذهنی یا احساسات میدانست. او تأکید میکرد که نمیتوان از طریق عقل صرف به چیزهایی فراتر از تجربه دست یافت.
برکلی
جرج برکلی، اسقف ایرلندی، دیدگاهی رادیکال در تجربهگرایی داشت. او معتقد بود که اشیاء تنها تا وقتی وجود دارند که درک میشوند؛ یعنی «بودن برابر است با ادراک شدن». برای نمونه درختی که دیده نمیشود تنها به این دلیل وجود دارد که خدا همواره آن را میبیند. برکلی باور داشت که جهان مادی جدا از ادراک ما وجود ندارد.
عصر روشنگری
در قرن هجدهم دورهای به نام «عصر روشنگری» شکل گرفت. این دوره سرشار از امید به پیشرفت انسان از راه عقل، آزادی، آموزش و دانش بود. انسانها خواستار دگرگونی در سیاست، دین و جامعه شدند. فیلسوفان روشنگری بر آزادی اندیشه و جدایی دین از دولت تأکید داشتند و معتقد بودند که انسان میتواند با عقل خود سرنوشتش را تعیین کند.
چیزهایی که باعث شکلگیری عصر روشنگری شد:
- پیامدهای رنسانس و انقلاب علمی
- بازگشت به عقل، تجربه و طبیعت در رنسانس.
- نظریات علمی کوپرنیک، گالیله، دکارت و نیوتن که نشان دادند طبیعت قابل فهم و قانونمند است. همه اینها باعث شد مردم به عقل بشر اعتماد کنند.
- نقد سنت و مذهب
- روشنگران خواهان آزادی اندیشه بودند.
- کلیسا و سنتهای دینی دیگر نمیتوانستند بدون نقد و پرسش مرجع مطلق باقی بمانند.
- تأکید روی عقل و نه ایمان کورکورانه.
- تأثیر فلسفههای تجربهگرایان و عقلگرایان
- لاک: انسان با ذهنی خالی (لوح سفید) به دنیا میآید.
- هیوم: شکگرایی و بررسی دقیق تجربه.
- دکارت و کانت: عقل را پایهی شناخت و اخلاق دانستند.
- این زمینهها باعث رشد اعتماد به عقل انسان شد.
- خواست آزادی و برابری اجتماعی
- اندیشههایی مثل قرارداد اجتماعی (روسو) و حقوق طبیعی انسان (جان لاک) زمینهساز انقلاب فرانسه و تحولات مدنی شد.
روشنگری عصری است که در آن:
- عقل جای ایمان کور را میگیرد.
- انسان مرکز تفکر میشود.
- آزادی اندیشه، علم و دموکراسی رشد میکند.
ژاک روسو
او باور داشت که انسان در طبیعت پاک و آزاد است اما جامعه او را فاسد میکند. روسو خواهان بازگشت به سادگی و طبیعت بود. او معتقد بود که انسان باید تابع ارادهی عمومی باشد و آموزش باید به رشد طبیعی کودک کمک کند. روسو از منتقدان تمدن و یکی از الهامبخشهای انقلاب فرانسه بود.
ایمانوئل کانت
کانت میکوشید عقلگرایی و تجربهگرایی را با هم آشتی دهد. کانت میگفت ذهن انسان ساختاری دارد که تجربه را ممکن میسازد. ما جهان را چنان که هست نمیشناسیم بلکه آنگونه که ذهن ما آن را شکل میدهد درک میکنیم. او همچنین بر اخلاقی مبتنی بر وجدان و قانون درونی تأکید داشت.
رمانتسیم
رمانتسیم واکنشی بود به عقلگرایی دوران روشنگری. رمانتیکها به احساس، تخیل، طبیعت و فردیت اهمیت میدادند. آنها هنرمند را نابغهای میدانستند که از درون خود الهام میگیرد. نویسنده از شاعران و نویسندگان آلمانی چون شیلر و گوته یاد میکند و به سوفی نشان میدهد که چگونه فلسفه و هنر در این دوره در هم آمیختند. کتاب نشان میدهد که شیلر و گوته هر دو تحت تأثیر افکار کانت بودند اما به جای فلسفهی خشک عقلی، سعی کردند بین احساس، زیبایی و اخلاق پلی بزنند.
هگل
هگل، فیلسوف آلمانی معتقد بود که حقیقت مطلق در حال شدن است و در تاریخ و اندیشه تبلور مییابد. هگل باور داشت که تضادها عامل پیشرفتاند. پایان هر چیز در درون خودش است و با نفی خود به چیزی تازه میرسد. روند دیالکتیکی از تز، آنتیتز و سنتز تشکیل میشود. ذهن جهانی (روح مطلق) خود را از طریق تاریخ میشناسد.
اگزیستانسیالیسم
- اگزیستانسیالیسم به عنوان جریانی در فلسفه معرفی میشود که بر تجربهی فردی، انتخابهای شخصی و مسئولیت فرد تأکید دارد.
- این فلسفه میگوید که انسانها ابتدا وجود دارند و سپس با انتخابهایشان ماهیت و هویت خود را میسازند.
- تأکید اگزیستانسیالیسم روی آزادی و مسئولیت فردی است و این که هر فرد باید برای زندگیاش خود تصمیم بگیرد.
- اگزیستانسیالیستها بر این باورند که زندگی پیچیده، پر از تضاد و اغلب بیمعناست اما انسان باید با شجاعت آن را بپذیرد.
- از فیلسوفان مطرح این مکتب در کتاب نام برده میشود: سورن کییرکهگور (پدر اگزیستانسیالیسم) و ژان پل سارتر.
کییرکهگور
کییرکهگور به عنوان پدر اگزیستانسیالیسم معرفی میشود. او تأکید میکند که فلسفه باید مسئلههای زندگی واقعی انسان را بررسی کند نه فقط نظریات انتزاعی. کییرکهگور دربارهی انتخاب فردی و مسئولیت شخصی صحبت میکند و میگوید انسان باید خود را در برابر انتخابهایش پاسخگو بداند. او به ایمان و رابطهی شخصی انسان با خدا اهمیت زیادی میدهد و معتقد است ایمان چیزی نیست که بشود آن را با عقل اثبات کرد بلکه یک «جهش» است. کییرکهگور بر این باور است که زندگی پر از تضادها و پارادوکسهاست و انسان در مواجهه با این تضادها باید شجاعت انتخاب و ایمان داشته باشد.
خلاصهی کلیدی از دیدگاه کییرکهگور در کتاب:
«زندگی شخصی و تجربهی فردی اهمیت دارد نه فقط تفکر انتزاعی. انسان باید به طور فعال تصمیم بگیرد و مسئول انتخابهایش باشد.»
مارکس
کارل مارکس متأثر از هگل اما با رویکردی مادیگرایانه است. مارکس میگفت که پایهی جامعه اقتصاد است و اندیشه و فرهنگ بازتاب آناند. او بر تضاد طبقاتی و نقش آن در تاریخ تأکید داشت و باور داشت که با تغییر شرایط اقتصادی انسان نیز دگرگون میشود. مارکس خواهان جامعهای بیطبقه بود که در آن انسان بتواند آزادانه شکوفا شود.
داروین
داروین که با نظریهی تکامل زیستی نگرش انسان به خود و طبیعت را دگرگون کرد. داروین توضیح داد که گونهها از طریق انتخاب طبیعی به تدریج تحول یافتهاند. این اندیشه با باورهای سنتی دربارهی آفرینش در تضاد بود، اما تأثیر عمیقی بر علم و اندیشه گذاشت. انسان نیز بخشی از روند طبیعی است نه موجودی جدا و خاص.
زیگموند فروید
فروید کسی که به ژرفای روان انسان پرداخت. فروید ذهن انسان را به سه بخش تقسیم کرد: خودآگاه، نیمهآگاه و ناهشیار. او باور داشت که بسیاری از رفتارهای ما از انگیزههایی پنهان و ناهشیار سرچشمه میگیرند. همچنین نظریههایی دربارهی رویا، سرکوب و ساختار شخصیت ارائه داد. فروید نشان داد که انسان همیشه بر خود آگاه نیست.